پنجره پنجم

منيژه عارفي
arefi_man@yahoo.com

( پرانتز باز
باز هم بايد پنجره را باز كنم و منتظر بمانم تا چراغ هاي روبرو يكي يكي روشن شوند. تا پيرزن پنجره سوم كيسه زباله سياهي را كه حتماً سرش را محكم گره زده پرت كند وسط خيابان كه شايد باز بخورد توي سر كسي و او سر بلند كند و با مشت هاي گره كرده فحش بدهد به پنجره اي كه حالا ديگر بسته شده. يا آن يكي، همان كه بين نرده سوم و چهارمش دو تا ياكريم لانه كرده و هر بار كه پسرك پنجره را باز مي كند چيزي،انگار يكي از تخم ها مي افتد و ياكريم ها پر مي كشند و شايد فقط چند دقيقه بعد دوباره برمي گردند و مي نشينند توي لانه شان كه حالا نصفش ريخته و حتماً دوباره تخم مي گذارند. شايد اگر اين پاها مي گذاشتند، تا لانه شان داشت خراب مي شد و تا تخم ياكريم ها داشت مي افتاد، مي دويدم پايين و دست هايم را كاسه مي كردم زيرشان تا نميرند.
آقاجان مي آيد و شال پشمي را مي اندازد روي شانه ام: " هوا دزد است. چيزي بپوش اقل كم. " بعد چپق بلندش را چاق مي كند، مي گذارد گوشه لبش. پكي عميق مي زند و يك ستون سفيد از دماغ و دهانش مي دهد بيرون: "تو چرا اين قدر بدعنقي. دو كلام حرف بزن خوب." دود مي پرد توي گلويش. سرفه مي كند آن قدر كه اشك هايش لاي چين و چروك هاي پاي چشمش سرگردان مي شوند. دست مي كشد به موهايم. مي گويد:"ببین چه قدر شبيه مادرت است!" انگشت لاغر و سياهش پنجره هشتم را نشانه مي رود. زنی با گونه هاي صورتي و ته خنده اي كه هميشه روي لبش است و شايد قبل از آن كه پنجره را باز كند به روي دخترش زده يا پسرش. آقاجان خس خس مي كند و بوي توتون سينه ام را پر مي كند.
حالا چراغ پنجره اول روشن مي شود. درست همان موقع كه مردِ پاكت به دست بالا مي رود. چهل و سه تا كه مي شمرم، مرد حتماً مي رسد. در را باز مي كند و پاكت ها را كه لابد پر از سيب و پرتغال است و چيزهاي ديگر مي دهد دست زنش. بچه اش حتماً جيغ مي كشد از خوشحالي و مي پرد بغلش و مرد مي بوسدش قلم دوشش مي كند. مي چرخاندش. مثل اين صندلي كه مرا مي چرخاند.
آقاجان مي گويد: "اين قدر جلوي اين پنجره ننشين. صم بكم. منتظر چي هستي؟ فرشته نجات؟ نمي آيد." دندان هاي يكي در ميان زردش پشت لب هاي سياهش پيدا و ناپيدا مي شوند. سربرمی گردانم. نگاهش را مي دزدد و خيره مي شود به قرآنِ بازِ جلوي رويش. تكان تكان مي خورد و زير لب زمزمه مي كند.روبرمي گردانم. زمزمه اش كمرنگ مي شود. بعد: " اقلاً كاري كن. چيزي بباف مثلاً. يا بدوز. يا اقل كم چيزي بخوان. كتابي… شعري … چیزی. بلند. تا حرف زدن يادت نرود. با من كه يك كلام اختلاط نمي كني دختر." آن چيز گره شده در گلو را فرو مي دهم و منتظر مي مانم.
پرانتز بسته).
مرد سيگارش را مي تكاند توي زير سيگاري. تهِ مداد در دهان، زل مي زند به روبرو. بعد بلند مي شود و مثل خواب گردها مي رود طرف پنجره. بازش مي كند. دست زير چانه، خيره مي شود به دو گلدان جلوي پنجره روبرو كه نازهاي سرخ و كوچكش يكي يكي به آفتاب مي خندند. نفس هایش ابر کوچکی می شود جلوی چشمانش. سايه اي از پشت پنجره مي گذرد. منتظر مي ماند تا پنجره باز شود. باز نمی شود. سبيلش را مي جود.
(پرانتز باز
منتظر مي مانم. منتظر پنجره پنجم. تا باز شود و دوباره ببينمش. حتماً او هم دوست دارد هر روز مرا ببيند. تا مي رسد خانه، اول پنجره را باز مي كند و دست تكان مي دهد. از همان روز كه لايه غبار از روي شيشه اش پاك شد. همیشه دلم مي خواست اين پنجره هم باز شود و كسي را در ميانش ببينم. حتي اگر پيرزني باشد كه كيسه آشغالش را پرت مي كند پايين. نمي دانم. انگار آن شب هم مثل هر شب منتظر بودم تا آقاجان استكانش را زير شير سماور بشويد. قرآن را از روي رحل بردارد و سر طاقچه بگذارد. غلت زدم و پشت كردم.او، حتماً دست به زانو، گفت: "يا مولا علي" و بلند شد و پاكشان رفت دستشويي. وقتی برگشت عينكش را درآورد و رختخواب پيچ را باز كرد. خُرخُرش كه بلند شد, لحاف را پس زدم. دست انداختم و توي تاريكي صندليم را كشيدم جلو. بعد آرام به ديوار تكيه اش دادم تا ثابت شود و بتوانم دست هايم را گره كنم به دسته هايش مثل ساقه هاي پيچك و يواش يواش خودم را روي صندلي بالا بكشم.
پنجره را باز كردم. نرمه بادي مي آمد. پنجره ها همه تاريك بودند جز پنجره پنجم. نوري كمرنگ، مثل نور شمع، قاب پنجره پنجم را روشن كرده بود. نشستم و زل زدم به روشنایی تا پنجره باز شد. قلبم تند تند می زد. او حتماً مرا توي تاريكي نمي ديد. كش و قوسي به خودش داد و خيره شد به آسمان. بعد دست ها روي چهارچوب پنجره، دولا شد و پايين را نگاه كرد. شايد هم دیده باشدم و نفهيمده نگاهش مي كنم.
هر طور بود فردايش بايد کاری می کردم تا بداند من هميشه اين جا نشسته ام. برایش دست تکان دادم و او هم دست تكان داد،انگار که منتظر باشد و خنديد. به اشاره گفت كه تنهاست. كه پدر و مادرش این جا نیستند. روزها نيست و گاهي هم مي نويسد. مقاله، شعر. اما بيشتر داستان.
بعد از آن هر شب پيراهن صورتي ام را - با يك رديف گل سرخ دور يقه اش- مي پوشيدم. دست زير چانه خيره مي شدم به او. حتماً مهتاب پوست بازويم را سفيدتر نشان مي داد. بايد طوري مي نشستم كه كورك بغل دماغم را نبيند. طوري كه خال سياه كنار لبم، كه با مداد كهنه مادر مي گذاشتم، زير نور ماه درشت تر شود. دست هايم ضعف مي رفت و سعي مي كردم تعادلم را حفظ كنم و لبخند بزنم. نمي توانستم زياد جا به جا شوم. بايد حواسم مي بود كه جاي بخيه كنار ابروي راستم پيدا نباشد. يا آن قدر پلك بزنم كه مژه هاي بلندم راكه با كمي وازلين يا روغن بادام پاي آقاجان بلندتر مي شد, حتماً ببيند.
شب سوم یا چهارم بود كه من هم گفتم. كه با پدربزرگم زندگي مي كنم. پدر و مادرم هم نمي دانم، انگار مرده اند. كار هم نمي كنم. شايد چون پدربزرگ زياد اجازه نمي دهد بيرون بروم. از صندلي ام اما حرفي نزدم. نگفتم كه هر شب زودتر مي آيم و خودم را از روي صندلي بالا مي كشم. به لبه پنجره تكيه مي دهم و منتظرش می مانم.
همه اين حرف ها را به اشاره مي زديم. باد اغلب طوري زوزه مي كشيد كه صداي همدیگر را نمي شنيديم.
پرانتز بسته).
چراغ پنجره ها يكي يكي روشن مي شود. مرد سيگار به نيمه رسيده را توي زيرسيگاري پر از ته سيگار خاموش مي كند. چراغ پنجره روبرو هنوز خاموش است. پنجره را مي بندد و مي نشيند پشت ميز. پوشه آبي را باز مي كند.
(پرانتز باز
ديشب که گفت مي خواهد ببيندم دلم هری ريخت پايين. خنديد و با دست انگار تصوير همان پاركي را توي هوا كشيد كه يك بار با آقاجان رفته بودم، زير درختي مثل كاج. يك چيزي را هم نشان داد كه دستش را خيلي بلند كرد، مثل فواره.خواستم بهانه بياورم. اما دلم مي خواست صدايش را بشنوم و از نزديك ببينمش. مي دانستم البته كه آخرين ديدار است. قبول كردم.
حالا بايد چراغش روشن و خاموش شود تا بدانم كه آمده و بايد آماده شوم براي رفتن. آقاجان عينكش را برمي دارد و چشم هايش را با پشت دست مي مالد. مي گويد: "خير باشد. جايي مي روي؟" با دست ابروهايم را شانه مي كنم. ژاكت آبي مادر هنوز كمي برايم گشاد است. بايد تا مي توانم نگاهش كنم. شايد اگر اين طور ببيندم ديگر سايه اش را هم از پشت پنجره نبينم. شايد هم خيلي برايش مهم نباشد كه روي صندلي نشسته ام.
آقاجان مي گويد: " همراهت بيايم تا آن جا؟" دست مي كشم روي لاستيك هاي سياه چرخ. سر تكان مي دهم كه نه. در را باز مي كند: " گم مي شوي. يا شايد ماشين بهت بزند".صدايش دور و دورتر مي شود. بايد زودتر برسم و قبل از آن كه آمده باشد، پشت درختي پنهان شوم. صندلي را نگه مي دارم. درست روبروي آن كاج پير كه انگار نيمكت سبز كوچكي را بغل كرده. سر به راست به چپ مي چرخانم. نفسي عميق مي كشم.
دختر و پسري از جلويم رد مي شوند, دست در دست هم. دختر سر در گوش پسر چيزي مي گويد. هر دو مي خندند. نگاهم دنبالشان مي كند تا دور. توپ قرمز كوچكي جلوي صندلي ام مي ا فتد. خم مي شوم و برش مي دارم.- مال من است.
نگاهم از پاهاي گوشتالوي پسربچه مي سُرد تا مي رسد به چشم هاي ميشي اش. لبخند مي زنم و توپ را به طرفش دراز مي كنم. مي گيرد و مي دود. پایش پیچ می خورد و مي افتد زمين. "آخ". نيم خيز مي شوم. سايه اي از كنارم مي گذرد. به طرف نيمكت جلوی كاج مي رود. پسربچه بلند می شود و خودش را می تکاند. مرد دور و بر را نگاه مي كند. چيزي روي نيمكت مي گذارد. شاید نامه باشد؟! خون می دود توی صورتم. دورتر، پسربچه می ایستد و برایم دست تکان می دهد. سربر می گردانم. او رفته.
تا به نيمكت برسم اطراف را چند بار نگاه مي كنم. انگار اصلاً نيامده. فواره ها باز مي شوند و از نوك آن سرو هم بالاتر مي روند. پوشه ای آبی روی نیمکت است. بازش می کنم:
" باز هم بايد پنجره را باز كنم و منتظر بمانم تا چراغ هاي روبرو يكي يكي روشن شوند. تا پيرزن پنجره
سوم كيسه زباله سياهي را كه حتماً سرش را محكم گره زده پرت كند وسط خيابان كه شايد باز بخورد توي سر كسي و او …"
پرانتز بسته).
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33370< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي